افطار با شربت شهادت + عکس

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان ، توفیق زیارت تربت پاک شهیدان دست داد و از قضا ، میهمان شهیدی از تبار «رمضان» شدیم. بسیجی «سعید نوری تاجر» در حالی که تنها 18 سال سن داشت ، و در منزل پدری خود بر سر سفره ی افطار نشسته بود ، به دست منافقین (دار و دسته ی رجوی ملعون) به جرم عضویت در بسیج و حضور در جبهه های جنگ با متجاوزان ، در مقابل چشمان مادرش به شهادت رسید.
این که امام خمینی فرمود:«منافقین از کفار بدترند » ، با چنین جنایت هولناکی، معنایی ملموس تر پیدا می کند. دردناک تر این که ، حضرات « مجاهد خلق» به بهانه ی دادن آش نذری به مناسبت شهادت امیرالمومنین(صلوات الله علیه) درب خانه ی «نوری تاجر» را می زنند و تا مادرِ سعید ، در را باز می کند ، با مسلسل به داخل خانه ریخته و سعید را کنار سفره به گلوله می بندند.

آن سیه رویان که در دنیا و آخرت شرمنده خدا و رسولند اما سعید ، چه زیبا مزد روزه های خالصانه ی خود را گرفت. گوارای وجودش.



http://up.behtarin.com/uploads/b5024770ee1.gif

ادامه نوشته

شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت

http://www.aviny.com/News/91/05/22/19429_707.jpg

آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. فارس، روایت خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع می‌کند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر می‌آید لحظه‌ای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش می‌آورند: مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد. مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا در نیاورد. گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد. اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم. صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید. گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم. آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب (س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم. نویسنده : غلامعلی نسائی

وصیت نامه شهید امیرحاج امینی

 
وصیت نامه شهید امیرحاج امینی
 
 
 
 

لا حول ولا قوه الا بالله
سلام بر خدا وشهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او.
بعد از مدتها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیده ام وآن در این جمله خلاصه می شود:
خدایا        « عاشقم کن»
از اینکه بنده بد و گنهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم میافتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
خالقا تو را به خودت قسم.تو رابه پیامیران نمی دانم چه بگویم این تجربه تلخ یا این وصیت نامه یا این پیام  و یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را می خوانید
اگر من هم به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم بدانید  که نالایق ترین بنده ها هم میتوانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند.البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
یارب زکرم برمن درویش نگر                                           برمن منگر  بر کرم   خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو                                            بر حال من خسته و امامان زجر کشیده و معصومت قسم
 «بیا و عاشقم کن»
اگرچنین کنی دیگر هیچ نمیخواهم چون همه چیز دارم.می دانم اگر چنین کنی از این بند رهایی یافته و دیگر به سویت پر .....
ای کسانی که این نوشته یا بهتر بگویم این سوز دل، دل ریش نگر
بیایید و به خاکش بیافتید و زارزار گریه کنید و امیدوار بخشایش و کرمش باشید وبا او آشتی کنید زیرا بیش ازحد مهربان و بخشنده است.فقط کافیست یکبار از ته دل صدایش کنید دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید ودیگر هر چه بکند او می کند و هر کجا که می برد او می برد.ولی در این راه آماده و حاضر به تقبل هر گونه رنج و سختی همانند مظلوم کربلا حسین و پیامدار او زینب باشید هرچند سختی ورنجهای ما  در مقایسه با آنها نمی تواند قطره ای از دریا باشد
ودر عوض آن چیز که برای شما می ماند......
 وآن بسیار شیرین است
در راه طلب     پای  فلک   آبله    دارد                  این وادی عشق است و دو صد مرحله دارد
درد و غم ورنج است وبلا زاد ره عشق                 هر   مرحله  صد  گمشده  این   قافله   دارد
صد مرحله را عشق به یک گام رود لیک                در  هر قدم این ره چه کند صد  تله دارد
گر   دست   مر ا جاذبه    عشق     نگیرد             فریاد نه جان  زاد  و   نه  دل  راحله  دارد

شنبه 7/4/65 ساعت 5 بعد از ظهر
بنده مخلص وگنهکار :امیر حاج امینی